هم آشیان

هر کسی از من خواست با او باشم از من دور شد
مهربانی دید و از این لطف من مغرور شد
خواستم با او بمانم تا ابد هم آشیان
دیدم اما هر چه راگفتم به او در گور شد
کاش می شد قلب وسعت می گرفت
شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش می شد در پس احساسها
خنده ها از اشک سبقت می گرفت
کاش می شد از الفبای وجود
عین و شین و قاف نشات می گرفت
کاش میشد در پس سجاده ها
یک دعا تا اوج رفعت می گرفت
نظرات 3 + ارسال نظر
علی سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 15:49

خیلی توپ بود

رضا(یه پسر شیطون) دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 21:11 http://shabesepid.blogsky.com

سلام دوست گلم.
مثل همیشه عالی بود.

فرانک یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 18:05 http://faranak-kamandloo@blogsk.com

حرف که می‌زنی
من از هراس طوفان
زل می‌زنم به میز
به زیرسیگاری
به خودکار
تا باد مرا نبرد به آسمان.
لبخند که می‌زنی
من
ـ عین هالوها ـ
زل می‌زنم به دست‌هات
به ساعت مچی طلایی‌ات
به آستین پیراهن ا‌ت
تا فرو نروم در زمین.
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفته‌ای
در کلمه‌ای انگار
در عین
در شین
درقاف
در نقطه‌ها.

« مصطفی مستور »

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد