تنهاترین سرو

...میان جنگل سر سبز پر از اندیشه گل ها کنار ساحل دریا شفق بود و افق زیبا و رنگ آسمان آبی چنان رویا و سروی بود .... پر از رنگ صداقت ها ولی تنها به روی برگ های سبز او اندیشه آزاد می روئید و بر هر شاخه اش صد نغمه امید بر جا بود و در پایش پناهی بود برای رهگذر هائی که از آنجا بسوی عشق می رفتند و در قلب بلورینش صفا و هستی و عشق و محبت بود در اطرافش قناری ها پرستو ها و زاغان سیه بودند و مرغانی که بعد از صید از دریا برای جستن آسایش فردا به روی سبزی عشقش می آسودند. درخت سبز اندیشه نگه می کرد زاغان را که هر لحظه کنار شاخه های سبز او پرواز می کردند. و آنان را به خوبی و محبت آشنا می کرد و گاهی هم دعا می کرد : خدایا ! مرغکان را از سیاهی تا سپیدی از پلشت و از پلیدی تا دل زیبایی و پاکی هدایت کن، قناری بدون جفت و دل تنها، در آن جا لانه ای می ساخت و زیر لب برای عشق خود آواز سر می داد که شاید با هزاران ناز بیاید لانه و قلب غمینش را پر سازد زشورو غوغا پرستوهای عاشق در دل سرو بلند راستی پرواز می کردند ولی سرو بلند عشق، تنها بود همیشه منتظر، تشنه، که شاید آشنای درد او هم در دل این دشت باز آید و شب را با امید و با دعای تازه خوبش بیاراید نگاهش چون پرنده در تمام دشت پر می زد و می دانست روزی آشنای خوب او از کوه سوی دشت می آید و او و قصه مهرش دگر تنها نمی مانند، یکی از روزهای گرم تابستان به هنگام طلوع روشن خورشید سبز آرزوهایش، نگاهش چشمه ای را یافت بسی زیبا، بسی پر راز، شتابان و پر از آواز به سوی دشت جاری بود به ناگه دید قلبش با طپش های جدیدی آشنا گردیده گویا زندگی را تازه می بیند و با خود گفت حیرانم که این گلها بسی زیبا ترند امروز! کبوتر ها همه خوش می پرند امروز ! چرا دیگر سیاهی کلاغان را نمی فهمم؟! عجب آبیه زیبائی دل هفت آسمان دارد!! و خورشید صداقت خوب می تابد قناری را ببین او هم به شوق دیدن معشوقه می خواند بسی زیبا شده این دشت اندیشه ! نمی دانم چرا هر چیز رنگ نو به خود دارد و چشمه  با هزاران ناز و صد آواز به پای عشق جاری شد!!!!!

... درودم بر تو ای چشمه چه روز خوبی است امروز چقدر آواز تو زیباست برای من چه آوردی ؟! هزاران قصه از خورشید ؟ و یا این قطره های روشن امید، خدایا!! تو چه زیبایی میان قلب تنهایم چه با احساس می آیی؟ و چشمه با هزاران ناز پاسخ داد سلامت را جواب پاک می گویم برایت مهر آوردم ترا چون شعر پروردم بسی سبز است شاخ و برگ زیبایت، همیشه منتظر بودی؟ و اما من از عمق دل آن کوه رویایی ترا دیدم و فهمیدم که تنهایی و بی یاری تو هم لب تشنه یک قطره دیداری رها گشتم به سوی دشت سر سبزت ترا هر لحظه می دیدم، نگاهت را که چون مرغان دریایی شناور بود، دگر با من کنون عشقی به قلبت پای می گیرد، دگر تنها یی و غمگینی ات با چشمه می میرد و شاید این نسیم خوش صبا،  از عشق ما افسانه ها سازد ...

زمانی این چنین بگذشت دل چشمه پر از آواز، کلامش نغمه ها ی ساز، نگاهش روشن و پر راز سخن ها داشت از راهی که پیموده که اکنون در کنار سرو آسوده به شور و خنده گل می گفت و سرو عاشقش با او هزاران قصه بی غصه را می سفت برایش شعر ها می خواند برایش رازها میگفت به عشق دیدن چشمه دگر شب را نمی خوابید و چون خورشید می تابید ... همیشه زنده تر، شاداب تر از روز بگذشته، دگر دنیای زیبای دلش صبح سپیدی بود میان بیشه ی اندیشه ها هر جا که اومی دید امیدی بود ولی یک روز بارانی عقابی از افق آمد تنش زخمی دلش غمگین به قلب سرو خوش بنشست و با آرامشی زیبا بسان آبی دریا سلامی داد: ای سرو بلند و سبز زیبایم من آن پر رنج و تنهایم شکایت ها از این دوران به دل دارم مرا دریاب بیمارم پناهم می دهی؟ تا روز بی باران... و او با خنده گرمی نگاهش کرد... بیا آغوش من باز است چرا زخمی شدی ای تشنه پرواز ؟ چه خون تازه ای در زخم تو جاری است تو را تیمار خواهم کرد نشین در قلب من اینجا دگر رنجی نمی بینی و تو  ای شهیر اندیشه و رویا همین فردا به عشق قلب من بهبود می یابی تمام نور مهر سرو به قلب خسته اش تابید دلش آرامشی نو یافت و در آغوش او خوابید و فردا شد چه فردایی؟! همه جا نور خوشبختی همه جا نغمه امید همه جا آبی دریا همه جا گرمی خورشید دو بال خویش بر هم زد دگر رنجی و دردی را نمی فهمید نگاهش عشق را می دید نگاهی کرد بر سرو قشنگ مهربان خویش، از او پرسید:

تو سرو قصه های سبز اندیشه بگو عاشق شدی یا نه؟! دلت رنگ دل عشاق را دارد دوچشمت گرچه بارانی نمی بارد ولی گویا غمی انبوه در عمق وجود تو چنان ابری به جا مانده بگفت : عاشق شدم آری ببین  من عاشق آن چشمه نورم و تا او هست از رنج و تنهایی و غم دورم عقاب آهی کشید از دل نگاهی کرد بر چشمه سپس با رنج و عصیان گفت : مگر دیوانه ای سروم؟! نمی دانی که در چشمه وفائی نیست ؟! دل او را خدایی نیست ؟! و او ... هر روز در این دشت و این جنگل دلی را تازه می خواهد نگاهش کن ... ببین آن قلب هایی را که او برده میان نور پیداست بیا قلبت بگیر از او و گرنه سخت می رنجی در این دنیای بی عشقی تو یک گنجی نمی خواهم تو را غمگین ببینم سرو من ! تا فرصتی برجاست بگیر از او تومهرت را نما اکنون تو خود پیدا و سرو ... این راز را از چشمه اش پرسید : تومی دانی که من هم عاشقت هستم چنان سروان قبلی هم که قد بشکسته اند از عشق زیبایت مرا مشکن بگو این راز رفتن چیست ؟ چرا یک جا نمی مانی؟ چرا قدر محبت را نمی دانی؟ چرا عاشق کشی؟ عاشق کشی شرم است تو ای چشمه همه اسرار می دانی و نیک می دانم ره افکار می خوانی ولی منکر نشو این بار حقیقت را بگو با من... نگاهی کرد بر او و میان آب، چشمه اشک او را دید دل غمگین چشمه راز با او گفت : نمی دانم نمی دانم نمی خواهم روم از کوی تو تنهاترین سروم ! ولی تقدیر من جاری شدن بوده ومن با ماندنم در نزد تو با رنج می میرم  نمی فهمی چه می گویم نمی فهمی چه دلگیرم دگر زین زندگی سیرم و من هر روز باید عشق نوآواز نوسازم دوباره زندگی از نو بیاغازم همین فردا بباید جای دیگر  پر بگیرم من، و می دانم ...مرا هرگز نمی بخشی و اما سرو دلداده نوازش ها نمود آن دم دل غمگین عشقش را و مبهم گفت : ولی من خوب می فهمم برو شاداب و سرزنده همیشه بر لبت خنده تو باید تا دل دریا روان گردی تو تقدیرت چنین بوده و من با عشق می بخشم ترا ای چشمه ی مست سخاوتمند ! برای روزگاری که کنارت بوده ام من شعر ها دارم اگر چه می روی اما بدان این عشق ما جارییست و عشق تو, برایم تا ابد باقیست نگاهم کن اگر چه زخمی در درون دارم نمی بارم , نمی بارم و می دانم , دلم گرم است همیشه گرمی عشق تو را دارد بدا بر حال آن سروی که عشق چشمه را نشناخت که عشق چشمه بس زیباست اگر چه لحظه ای باشد ولی عشق بزرگ قلب من! گر سرو غمگینی در رهت دیدی تو قبل از آشنایی قصه رفتن  به او گو و دیگر سرو می داند ... و آن شب , چشمه گریان رفت و او با قصه های چشمه تنها همان سان در دل دشت بزرگ و سبز اندیشه به پا استاده بود آنجا میان جنگل سر سبز پر از اندیشه گل ها کنار ساحل دریا شفق بود و افق زیبا و رنگ آسمان آبی چنان رویا و سروی بود...

نظرات 15 + ارسال نظر
تارا نویسنده وبلاگ رفیق لحظه هایم ب پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 07:24 http://aroosebandari.blogfa.com

هرگز
هرگز نگو به آدمها که با من چه کردی
از یادت نبر
نگو من کم آوردم
نگاه کن .نگاه کن به طابوتم که مثله همه ی انتظارم رنگ خاکستری داره
سانتا ماریا
کاری که با من کردی با بد ترین بنده ی خدا نکن
که سخت تر از هر جهنمیست

تارا نویسنده وبلاگ رفیق لحظه هایم ب پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 07:25 http://aroosebandari.blogfa.com

عشق آینه را ماند
وقتی کسی را دوست داری تو آینه ی اویی و او آینه ی توست وبا انعکاس عشق
تو و او بی نهایت را به تماشا مینشینید
عشق همیشه خلق میکند
عشق هرگز ویران نمیکندو این تنها دست مایه ی امید انسانست
وما باید
برایه عاشق شدن اول به خود عشق بورزیم
عشق تا تدبیرو اندیشه کند رفته باشد عشق تا هفتم سما
عقل تا جوید شترازبهرحج رفته باشد عشق برکوه صفا

تارا نویسنده وبلاگ رفیق لحظه هایم ب پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 07:27 http://aroosebandari.blogfa.com

ترا می‌اندیشم ...

همچو خواب خستگی‌هایم
کز رویای رسیدن باز مانده
درست نیست...
من اینجا و تو
آنسوی خطوط آرزوهائی
کز هرم احساس بدورند
همین روزها و روزهائی بی تو
که آفتاب از پس کوه‌های کسالت بدمد
طلوع خواهم کرد
و به امتداد تو خواهم پیوست

تارا نویسنده وبلاگ رفیق لحظه هایم ب پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 08:35 http://aroosebandari.blogfa.com

بازم سلام این داستان مثل شبیه به داستان ساحل و موج خروشان است


انسانهـــــــــــــــــا باید به داشته هایشان قانع باشند
و از امکاناتــــــــــــــــ و فضای موجود استفـــــــــــــــاده کنند.
و سعی کنند با محبت کردن و عشق ورزیدن

دنیا و محیط زندگیشون زیبا کنند و طوری رفتار کنند که اطرفیان همگی از او خشنود باشند بهتر بگویم بهتر بگویم و گل عشق درو کردن


منظورت نوع زندگی و برخوردها ست دیگه و غرورهای بیجاستـــــــــ

ماا نسانها اگه غرور نداشتیــــــــــــــم دنیا گلستانی میشد بخدا



تازه بیشتر از تشابه استفاده کردی
از درخت سرو و رودخانه ای جاری

رودخانه همون زندگیــــــــــــــــــست و سرو یک انسان مغروز

وصف حال زندگی و دنیا را نوشته و پایان زندگی و ابدیت که همان وصل شدن رودخانه به دریاســــــــــــــت .


ای خــــــــــــــــدا دلگیرم ازتــــــــــــــــــــــــــ

تارا نویسنده وبلاگ رفیق لحظه هایم ب پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 08:46 http://aroosebandari.blogfa.com

اما سرو عاشــــــــــــــــــــق

انسان عاشق زندگی کردن هست و هر چقدر هم سخت باشه دوست داره زنده باشه مخصوصا اگر مغرور هم که باشه چون سرو درختــــــــــــــــی هست تمام فصول سبز است و سر کشیده به اسمون بخاطر همین فکر میکرد بهترین است نمیدانست رودخانه و چشمه که همان زندگی و پروردگار است متعلق به همه است چون همه حق زندگی رو دارند و نعمتهای پروردگــــــــــــــــار برای انسان افریده شده .


نتیجه اینکه زندگیــــــــــــــــــی در حال گذشتــــــــــــــن است و عمر به سرعتــــــــــــــــ سپری خواهد شد

و به دنیا و زیباییهای فریبنده ان فــــــــــــــــریب نخوریم و بدانیم همه فــــــــــــــــــانی هستن و


هیچ چیز پایـــــــــــــــدار نیست به جز عشـــــــــــــــــــق

و زندگی دارای فراز و نشـــــــــــــیب فراوانی است

همانطور که پروردگار متـــــــــــــعال در کتاب اسمانی فرمودنـــــــــــد خوشی را با ناراحتی شادی را با غم اندوه دارای را با فقر همه را با هم امویخته است برای قدر دانستن و شــــــــــاکر بودن



امیــــــــــــــــدوارم موفق باشیـــــــــــــــــــــــد .

در پنـــــــــــــــــاه حضــــــــــــــــرت حق



تــــــــــــــــــــــارا گلی : دختـــــــــــــــــــر دریا

تارا نویسنده وبلاگ رفیق لحظه هایم ب پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 08:55 http://aroosebandari.blogfa.com

ساحل زیبا .....و موجهای خروشان



ساحل زیبا و موجهای خروشان صحنه ای زیبا را در طبیعت رقم زده اند که گویای حکایت



قصه ای دیرینه آنهاست ، قصه ای که هر گز پایان ندارد . ونه از غرور ساحل کاسته



میشود ونه از مبارزه طلبی موجها ی خروشان کم می شود .



روزگاران بسیار قدیم وقتی که خداوند متعال کره زمین را خلق نمود و خشکی و آب را در



کنار هم قرار داد این قصه بوقوع پیوست از آنجا که خداوند بزرگوار یکتا خالق زمین و



آسمانها مهر و محبت را در دل آنها نشاند ، روزی آبهای آرام دریاها به ساحل زیبا



پیشنهاد دوستی داد و گفت : من و تو لازم و ملزوم همدیگر هستیم چقدر خوبه که من تو



دو دوست خوب هم با هم باشیم .



ساحل که بسیار مغرور و خودپسند بود و کبر ،فخری که به آبهای زیبا میفروخت برای



دوستی او شرط گذاشت و گفت : بایستی پاک و زلال شوی تا بتوانی دل سنگ مرا



بشوئی و مهر محبت را جایگزین اینهمه خودپسندی کنی ....آب روان و موج آرام آرام از



ساحل دور شد و زمانی که پاک و زلال و روشن شفاف شد با آرامش خاصی برمیگردد و



تن ساحل زیبا را شستشو میدهد . ولی باز با غرور بی جای ساحل روبرو میشود و با دلی



شکسته به اعماق دریاها باز میگردد در هنگام دور شدن موجها ، ساحل ندا داد :



هر وقت رنگ موجهایت آبی شد بیا تا رنگ خاکی مرا در خود غرق کند .



بعد از گذشت مدتی آبهای زلال و شفاف و روشن آبی رنگ به ساحل نزدیک می شوند



ولی ساحل مغرور با توجه به غرور بیش از حد خود و دیدن میهمانان فصلی خود خیلی



خودپسندانه موجها را از خود راند و از دوستی با او سر با زد و گفت : برو و با تمام



قوایت برمن بتاز که شاید بتوانی غرورم را در هم بشکنی .....



آبهای روان شفاف پاک به آارامی از ساحل دور شدند و در شبی طوفانی با موجهای



خروشان و سهمگین بر ساحل می تازد تنها مقداری از شن و ماسه های کنار ساحل را با



خود به اعماق دریاها می برد ....و این نبرد که نمیدانم جهت د وستی است یا دشمنی



دیرینه سالیان سال ادامه دارد و به گمانم دنیا تا دنیاست این قصه ناتمام بما ند .



بنظر حقیر دلتنگی غروب ساحل نیز بخاطر دلتنگی موجها است .



آیا فکر کرده اید چرا این دوستی اتفاق نمی افتا د ؟



یکی از دلایل می تواند این باشد که بعد از دوستی موجها و آبهای شفاف و زلال با ساحل



زیبا ، آبها تمامی خشکیها را در خود می بلعد و دیگر هیچ جنبنده ای نه از ساحل زیبا و



نه از دریاها و آبهای روان می تواند استفاده کند .



ساحل زیبا بخاطر ما انسانهای دانا هنوز که هنوز از دوستی با دریاها سرباز میزند .



کی و چه کسی به او این را آموخته است ...؟؟!!


تارا نویسنده وبلاگ رفیق لحظه هایم ب پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:25 http://aroosebandari.blogfa.com

سلام



امیــــــــــــــــــــدوارم همیشه موفق باشــــــــــــــــــــید .




در پنــــــــــــــــــــاه حضــــــــــــــرت حق .


خداحافظــــــــــــــــــــــــ بدرود.




تـــــــــــــــــــــارا .

علی جمعه 24 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 13:41 http://sahargaheomid.blogsky.com

سلام
خیلی زیبا بود. منتظر بعدیش هستیم.

زورق خیال یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 16:12 http://www.tanoreh.blogfa.com

سلام کمی طولانی بود ولی جالب بود
نیایش
مبادا آسمان بی بال و بی پر
مبادا در زمین دیوار بی در
مبادا هیچ سقفی بی پرستو
مبادا هیچ بامی بی کبوتر

دروغ می گفت:دیگری را دوست می داشت بارها گفتم دوستم داری؟گفت: آری
تا دیری خاموش بودم ولی آخر از پای شکیب افتادم گفتم راست بگو تو را خواهم بخشید
آیا دل به دیگری بستی؟گفت:نه فریاد زدم:بگو راستش را هرچه هست تو را خواهم بخشید
و از گناهت هر چه سنگین تر باشد خواهم گذشت.عاقبت با آرزوی فراوان پیش آمدو گفت:مرا ببخش دیگری را دوست دارم.گفتم حال
سالها تو به من دروغ می گفتی اینبار هم من به تو دروغ گفتم تو را نخواهم بخشید

پاییز برگ ریزان دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:22 http://azi.blogsky.com

این سکوت

اکنون

پاسخ سوالات بی شمارم را در خود جای داده!

ای کاش زودتر می فهمیدم
-----------------------------------------------------------------------به روزم

فرانک سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 16:27 http://faranak-kamandloo@blogsky.com

هـــــــــــــــــــٍی ..

adina پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 17:26 http://adindragon.blogfa.com

گاهی وقتا چقدر سـاده عروسک می شیم نه لبخند می زنیم نه شــکایت می کنـیم فقط احمقانه سکوت می کنیم یادمان باشد از امـروز جفایی نکنیم گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم خود بتازیم به هر درد که از دوست رسد بهر بهبود ولی فکـر دوایی نکنیم جای پرداخت بـه خود بر دگران اندیشیم شکوه از غیر، خطا هست،خطایی نکنیم یاور خویش بدانیم خدا یاران را جز به یاران خدا دوست ، وفایی نکنیم یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم یادمان باشد اگر این دلمان بی کس شد طلب مهر ز هر چشم خماری نکنیم گر که دلتنگ از این فصل غریبانه شدیم تا بهاران نرسیده ست هوایی نکنیم گله هرگز نبود شیوه ی دلسوختگان با غم خویش بسازیم و شفایی نکنیم یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم وقت پرپر زدنش سوز و نوایی نکنیم پر پروانه شکستن هنر انسان نیست گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم و به هنگام نیایش سر سجاده ی عشق یادمان باشد اگر حال خوشی دست بداد جز برای دل محبوب دعایی نکنیم مهربانی صفت بارز عشاق خداست یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم یادمان باشد که دگر لیلی و مجنونی نیست به چه قیمت دلمان بهر کسی چاک کنیم یادمان باشد که در این بحر دو رنگی و ریا دگر حتی طلب آب ز دریا نکنیم یادمان باشد اگر از پس هر شب ، روزیست دگر آن روز پیِ قلب سیاهی نرویم یادمان باشد اگر شمعی و پروانه به یکجا دیدیم طلب سوختن بال و پر کس نکنیم ولی آخر تو بگو با دل عاشق چه کنم یاد من باشد ازین پس ، طلب عشق ز هر کس نکنم گو تو آخر که نه انصاف و نه عدل است و نه داد دل دیوانه من بهر که افتاده به خاک این همه گفتم و گفتم که رسم آخر کار به تو ای ، عشق تو ای یار به تو ای بهر نیاز یاد من هست که دیگر دل من تنها نیست یاد من هست که دیگر دل تو مال من است یاد من هست که باشم همه عمر بهر تو پاک یاد تو باشم و هر دم بکنم راز و نیاز یاد تو باشد از این پس من و تو ما شده ایم هر دو عاشق دو پرستو دو مسافر شده ایم

علی دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1387 ساعت 16:45 http://sahargaheomid.blogsky.com

تورا من چشم در راهم

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 07:02

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد