هراس!

...همین امروز یا فردا تو را از دست خواهم داد، چگونه بگذرم از تو بگویم هر چه باداباد، تو خواهی رفت می دانم اگرچه دوستم داری، ودرشبهای من عمری گل فانوس می کاری، مگر هر قصه ی شیرین شبی پایان نمی گیرد ؟؟ و تو آن قصه ای هستی که بی پایان می میرد، پس از تو تا ابد مثل خزان متروک می مانم، سراغ از من نمی گیرد اقاقی خوب میدانم و عمرش به همین آتش فقط محدود خواهد شد، منم با رفتنت بی شک شوم خاکستری خاموش، که داغ مرگ را تنها به سختی می کشد بر دوش، بهشت من! بدون تو فقط هم صحبتم آه است، مگر این را نمی دانی که دوزخ بی تو در راه است؟؟ نمی دانم چرا پرم از دلهره بی تو، و می افتد به جان من غمی مثل خوره بی تو... تمام لحظه هایم را هراس آلود می بینم، فقط نا باوری را از درخت عمر میچینم...

سفره عشق

ای میهمان سفره عشق، هنگام سحرگاهان که دلت آیینه پاکی هاست و دستانت خوشه چین نور، کنار کوچه باغ مصفای خاطرت ما را هم به یادی میزبان باش...

رمضان

باز امشب  حق صدایم کرده است
وارد مهمانسرایم کرده است
با همه نقصی که در من بوده است
باز هم او دعوتم بنموده است
باز مولا سفره داری می کند
دعوت از عبد فراری می کند
ضیافت الهی بر روزه داران مبارک!

دریا

داشتم فکر میکردم که همه حس و حال و عشقش به اینه که بزنی به دریا و حداقل پاهات خیس بشن... البته بعضیا  اونقدر بزرگن که با همه وجود میرن تا تو دل دریا و حتی هراسی از غرق شدن ندارن، بعضیا هم که ترسو هستن دلشون میخواد اما حاضر نیستن که نوک انگشتای پاشون خیس بشه، بعضیا هم اصلا وجودشو ندارن به خیس شدن فکر کنن ولی من دل و به دریا میدم و میرم...

عطش

من میترسم از ابر از باد، از انتهای بی کسی از یاد، این دل عطشان قطره آبی دیده است، عطر نمناک حضورش در فضا پیچیده است، تا به کی صبر و شکیبایی کنم، اندر این وادی تن آسایی کنم، میروم آهسته تا در کنارش جای گیرم،شاید دمی از آغوش دریا کام گیرم!!!!