در انتظار باران را...

تو را با اشک خون از دیده بیرون راندم آخرهم،  که تا در جام قلب دیگری ریزی شراب آرزوها را،  به زلف دیگری آویزی آن گلهای صحرا را،  مگو با من، مگو دیگر، مگو از هستی و مستی،  من آن خود رو گیاه وحشی صحرای اندوهم که گلهای نگاهم ماند در انتظار باران را...

 خنده هایم رنگ غم دارد مرا از سینه بیرون کن ببر از خاطر آشفته نامم را، بزن بر سنگ جامم را مرا بشکن، مرا بشکن تو سر تا پا وفا بودی تو به درد آشنا بودی ولی ای مهربان من بگو آخر، که از اول کجا بودی؟ بگو آخر، که از اول کجا بودی؟ کنون کز من به جا مشت پری در آشیان مانده و آهی زیر سقف آسمان مانده بیا آتش بزن این آشیان، این بال و پرها را رها کن این دل غمگین و تنها را تو را راندم که دست دیگری بنیان کند روزی بنای عشق و امیدت شود امید جاویدت تو را راندم ولی هرگز مگو با من که اصلا معنی عشق و محبت را نمی دانم که در چشمان تو نقش غم و دردت نمی خوانم، تو را راندم ولی آن لحظه گویی آسمان می مرد جهان تاریک می شد، کهکشان می مرد درون سینه ام دل ناله می زد باز کن از پای زنجیرم که بگریزم، به دامانش بیاویزم به او با اشک خون گویم مرو، مرو من بی تو می میرم ولی من در میان های های گریه خندیدم، که تو هرگز ندانی بی تو یک تک شاخه ی عریان پاییزم دگر از غصه لبریزم در این دنیا بمان بی من برای دیگری سر کن نوای عشق و مستی را، که تا وقتی نفس دارم  به زنجیر میکشم  این دل دیوانه را...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد