موعود

چشم هایم را نگاهش آرزوست
گوشهایم  در پی نجوای اوست
من دل از کف داده و  بیدل شدم
چون دلم پر می کشد بر بام دوست.
میلاد موعود بر منتظرانش مبارک!

فرانک

حرف که می‌زنی
من از هراس طوفان
زل می‌زنم به میز
به زیرسیگاری
به خودکار
تا باد مرا نبرد به آسمان.
لبخند که می‌زنی
من
ـ عین هالوها ـ
زل می‌زنم به دست‌هات
به ساعت مچی طلایی‌ات
به آستین پیراهن ا‌ت
تا فرو نروم در زمین.
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفته‌ای
در کلمه‌ای انگار
در عین
در شین
درقاف
در نقطه‌ها.

« مصطفی مستور »

هم آشیان

هر کسی از من خواست با او باشم از من دور شد
مهربانی دید و از این لطف من مغرور شد
خواستم با او بمانم تا ابد هم آشیان
دیدم اما هر چه راگفتم به او در گور شد
کاش می شد قلب وسعت می گرفت
شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش می شد در پس احساسها
خنده ها از اشک سبقت می گرفت
کاش می شد از الفبای وجود
عین و شین و قاف نشات می گرفت
کاش میشد در پس سجاده ها
یک دعا تا اوج رفعت می گرفت

دلهره

...از دلهره تو دل بریدن حیف است، حتی نفسی بی تو کشیدن، حیف است زیبای من، آنگونه که تو می خندی، یک سینه برایت ندریدن حیف است، با هر تپشی دلم به من می گوید بی عشق تو یک بار، تپیدن حیف است، بی چیزم و عاشقم ولی ناز تو را، با دادن جانم نخریدن حیف است، ای تازه ترین، بهار در خنده توست، اما گلی از لب تو چیدن حیف است، شیرینی لبهای تو را باید گفت، طعم دهن تو را چشیدن، حیف است، در چشم تو آبروی دنیا جاری است، یک قطره ز چشم تو چکیدن حیف است، ذات تو بهشت است، بهشتی که در آن، یک شعله آتش آفریدن حیف است، تصویر تو از جنس زلال دریاست، بر صورت تو دست کشیدن حیف است، من خسته نمی شوم ، هر چند به تو، سخت است رسیدن، نرسیدن حیف است....
بیا دست قشنگ مهربانت را عصایی کن که برخیزم و شور انگیز و شوق آلود بدامان شقایقها بیاویزم بدزدم تیشه فرهاد عاشق را و بی پروا چنان رعدی بنای سنگی غم را فرو ریزم بسازم کلبه عشقی میان باغ فرداها و حافظ وار بر بام فلک طرحی دگر از عشق اندازم و نقش دیگری ریزم بیا واکن لبانم را به تکرار سرود عشق که من آن مرغ غمگین شباویزم...

چه جوری زندگی کردن قشنگه؟

سلام به همه دوستان خوبم که همیشه با لطفشون من رو شرمنده  میکنن...

دیروز یه دوستی منو نصیحت میکرد که زندگی کردن راه داره و تو بلد نیستی، میگفت که چه فایده داره مهربونی کردن چه فایده داره دلسوز دیگران بودن ، کمک کردن به آدما مگه وظیفه توست و...

میگفت هرکی باید تو این مدت محدودی که بهش اجازه نفس کشیدن داده شده فقط لذت ببره و غم و غصه رو تو دلش راه نده...

همش دارم فکر میکنم که حقیقت چیه و باید چیکار کنم، فقط به این نتیجه رسیدم که ذات خودمو نمیتونم عوض کنم یا اگه راهی هم داره من  واقعا نمیدونم!!!!!؟ اگه این کارا ذاتیه پس ارزش هم نداره و اگه ذاتی نیست پس چرا نمیتونم جور دیگه ای رفتار کنم، حالا هم نوشتم که مثل همیشه شما یادم بدید که چه جوری زندگی کردن قشنگه؟؟؟؟؟؟