عاشورا

    سالروز عاشورای حسینی بر دوستداران حضرتش تسلیت باد.

تنهاترین سرو

...میان جنگل سر سبز پر از اندیشه گل ها کنار ساحل دریا شفق بود و افق زیبا و رنگ آسمان آبی چنان رویا و سروی بود .... پر از رنگ صداقت ها ولی تنها به روی برگ های سبز او اندیشه آزاد می روئید و بر هر شاخه اش صد نغمه امید بر جا بود و در پایش پناهی بود برای رهگذر هائی که از آنجا بسوی عشق می رفتند و در قلب بلورینش صفا و هستی و عشق و محبت بود در اطرافش قناری ها پرستو ها و زاغان سیه بودند و مرغانی که بعد از صید از دریا برای جستن آسایش فردا به روی سبزی عشقش می آسودند. درخت سبز اندیشه نگه می کرد زاغان را که هر لحظه کنار شاخه های سبز او پرواز می کردند. و آنان را به خوبی و محبت آشنا می کرد و گاهی هم دعا می کرد : خدایا ! مرغکان را از سیاهی تا سپیدی از پلشت و از پلیدی تا دل زیبایی و پاکی هدایت کن، قناری بدون جفت و دل تنها، در آن جا لانه ای می ساخت و زیر لب برای عشق خود آواز سر می داد که شاید با هزاران ناز بیاید لانه و قلب غمینش را پر سازد زشورو غوغا پرستوهای عاشق در دل سرو بلند راستی پرواز می کردند ولی سرو بلند عشق، تنها بود همیشه منتظر، تشنه، که شاید آشنای درد او هم در دل این دشت باز آید و شب را با امید و با دعای تازه خوبش بیاراید نگاهش چون پرنده در تمام دشت پر می زد و می دانست روزی آشنای خوب او از کوه سوی دشت می آید و او و قصه مهرش دگر تنها نمی مانند، یکی از روزهای گرم تابستان به هنگام طلوع روشن خورشید سبز آرزوهایش، نگاهش چشمه ای را یافت بسی زیبا، بسی پر راز، شتابان و پر از آواز به سوی دشت جاری بود به ناگه دید قلبش با طپش های جدیدی آشنا گردیده گویا زندگی را تازه می بیند و با خود گفت حیرانم که این گلها بسی زیبا ترند امروز! کبوتر ها همه خوش می پرند امروز ! چرا دیگر سیاهی کلاغان را نمی فهمم؟! عجب آبیه زیبائی دل هفت آسمان دارد!! و خورشید صداقت خوب می تابد قناری را ببین او هم به شوق دیدن معشوقه می خواند بسی زیبا شده این دشت اندیشه ! نمی دانم چرا هر چیز رنگ نو به خود دارد و چشمه  با هزاران ناز و صد آواز به پای عشق جاری شد!!!!!

... درودم بر تو ای چشمه چه روز خوبی است امروز چقدر آواز تو زیباست برای من چه آوردی ؟! هزاران قصه از خورشید ؟ و یا این قطره های روشن امید، خدایا!! تو چه زیبایی میان قلب تنهایم چه با احساس می آیی؟ و چشمه با هزاران ناز پاسخ داد سلامت را جواب پاک می گویم برایت مهر آوردم ترا چون شعر پروردم بسی سبز است شاخ و برگ زیبایت، همیشه منتظر بودی؟ و اما من از عمق دل آن کوه رویایی ترا دیدم و فهمیدم که تنهایی و بی یاری تو هم لب تشنه یک قطره دیداری رها گشتم به سوی دشت سر سبزت ترا هر لحظه می دیدم، نگاهت را که چون مرغان دریایی شناور بود، دگر با من کنون عشقی به قلبت پای می گیرد، دگر تنها یی و غمگینی ات با چشمه می میرد و شاید این نسیم خوش صبا،  از عشق ما افسانه ها سازد ...

زمانی این چنین بگذشت دل چشمه پر از آواز، کلامش نغمه ها ی ساز، نگاهش روشن و پر راز سخن ها داشت از راهی که پیموده که اکنون در کنار سرو آسوده به شور و خنده گل می گفت و سرو عاشقش با او هزاران قصه بی غصه را می سفت برایش شعر ها می خواند برایش رازها میگفت به عشق دیدن چشمه دگر شب را نمی خوابید و چون خورشید می تابید ... همیشه زنده تر، شاداب تر از روز بگذشته، دگر دنیای زیبای دلش صبح سپیدی بود میان بیشه ی اندیشه ها هر جا که اومی دید امیدی بود ولی یک روز بارانی عقابی از افق آمد تنش زخمی دلش غمگین به قلب سرو خوش بنشست و با آرامشی زیبا بسان آبی دریا سلامی داد: ای سرو بلند و سبز زیبایم من آن پر رنج و تنهایم شکایت ها از این دوران به دل دارم مرا دریاب بیمارم پناهم می دهی؟ تا روز بی باران... و او با خنده گرمی نگاهش کرد... بیا آغوش من باز است چرا زخمی شدی ای تشنه پرواز ؟ چه خون تازه ای در زخم تو جاری است تو را تیمار خواهم کرد نشین در قلب من اینجا دگر رنجی نمی بینی و تو  ای شهیر اندیشه و رویا همین فردا به عشق قلب من بهبود می یابی تمام نور مهر سرو به قلب خسته اش تابید دلش آرامشی نو یافت و در آغوش او خوابید و فردا شد چه فردایی؟! همه جا نور خوشبختی همه جا نغمه امید همه جا آبی دریا همه جا گرمی خورشید دو بال خویش بر هم زد دگر رنجی و دردی را نمی فهمید نگاهش عشق را می دید نگاهی کرد بر سرو قشنگ مهربان خویش، از او پرسید:

تو سرو قصه های سبز اندیشه بگو عاشق شدی یا نه؟! دلت رنگ دل عشاق را دارد دوچشمت گرچه بارانی نمی بارد ولی گویا غمی انبوه در عمق وجود تو چنان ابری به جا مانده بگفت : عاشق شدم آری ببین  من عاشق آن چشمه نورم و تا او هست از رنج و تنهایی و غم دورم عقاب آهی کشید از دل نگاهی کرد بر چشمه سپس با رنج و عصیان گفت : مگر دیوانه ای سروم؟! نمی دانی که در چشمه وفائی نیست ؟! دل او را خدایی نیست ؟! و او ... هر روز در این دشت و این جنگل دلی را تازه می خواهد نگاهش کن ... ببین آن قلب هایی را که او برده میان نور پیداست بیا قلبت بگیر از او و گرنه سخت می رنجی در این دنیای بی عشقی تو یک گنجی نمی خواهم تو را غمگین ببینم سرو من ! تا فرصتی برجاست بگیر از او تومهرت را نما اکنون تو خود پیدا و سرو ... این راز را از چشمه اش پرسید : تومی دانی که من هم عاشقت هستم چنان سروان قبلی هم که قد بشکسته اند از عشق زیبایت مرا مشکن بگو این راز رفتن چیست ؟ چرا یک جا نمی مانی؟ چرا قدر محبت را نمی دانی؟ چرا عاشق کشی؟ عاشق کشی شرم است تو ای چشمه همه اسرار می دانی و نیک می دانم ره افکار می خوانی ولی منکر نشو این بار حقیقت را بگو با من... نگاهی کرد بر او و میان آب، چشمه اشک او را دید دل غمگین چشمه راز با او گفت : نمی دانم نمی دانم نمی خواهم روم از کوی تو تنهاترین سروم ! ولی تقدیر من جاری شدن بوده ومن با ماندنم در نزد تو با رنج می میرم  نمی فهمی چه می گویم نمی فهمی چه دلگیرم دگر زین زندگی سیرم و من هر روز باید عشق نوآواز نوسازم دوباره زندگی از نو بیاغازم همین فردا بباید جای دیگر  پر بگیرم من، و می دانم ...مرا هرگز نمی بخشی و اما سرو دلداده نوازش ها نمود آن دم دل غمگین عشقش را و مبهم گفت : ولی من خوب می فهمم برو شاداب و سرزنده همیشه بر لبت خنده تو باید تا دل دریا روان گردی تو تقدیرت چنین بوده و من با عشق می بخشم ترا ای چشمه ی مست سخاوتمند ! برای روزگاری که کنارت بوده ام من شعر ها دارم اگر چه می روی اما بدان این عشق ما جارییست و عشق تو, برایم تا ابد باقیست نگاهم کن اگر چه زخمی در درون دارم نمی بارم , نمی بارم و می دانم , دلم گرم است همیشه گرمی عشق تو را دارد بدا بر حال آن سروی که عشق چشمه را نشناخت که عشق چشمه بس زیباست اگر چه لحظه ای باشد ولی عشق بزرگ قلب من! گر سرو غمگینی در رهت دیدی تو قبل از آشنایی قصه رفتن  به او گو و دیگر سرو می داند ... و آن شب , چشمه گریان رفت و او با قصه های چشمه تنها همان سان در دل دشت بزرگ و سبز اندیشه به پا استاده بود آنجا میان جنگل سر سبز پر از اندیشه گل ها کنار ساحل دریا شفق بود و افق زیبا و رنگ آسمان آبی چنان رویا و سروی بود...

پرواز را من طالبم

دارم نگاهت می کنم ، با من مدارا می کنی

من قلب خود گم کرده ام ، بنگر تو پیدا می کنی

دیگر نگو من می روم ، چون بی تو من گم می شوم

با من بمان ای زندگی ! من را تو شیدا می کنی

از عشق و از ایمان بگو ، آن رازها پنهان بگو

گر جسم و جان من تویی ، از من چه پروا می کنی

باز آ کنار من بمان ، از عشق بهر من بخوان

ای آفتاب مهربان ، راهی هویدا می کنی

ای تو طلوع جان من ، ای درد من ! درمان من !

پرواز را من طالبم ، اما تو اما می کنی

دریای ژرف اندیش من ! بنگر دل درویش من

ای همپر اندیشه ام ، پرواز بی ما می کنی! 

هجوم گریه

چی بنویسم وقتی چشمام از هجوم گریه خیسه 

وقتی هیچ کس نمیتونه گریه هامو بنویسه

چی بنویسم وقتی قلب من تنها مونده 

وقتی که به جز یه سایه کسی پیش من نمونده

چی بنویسم وقتی فریاد با سکوت فرقی نداره

وقتی هیچ کس نمیتونه درد عشقو بفهمه

چی بگم وقتی زندگی  جلوه ای نداره

وقتی فریاد من پیش خدا جایی نداره

وقتی که برای بغضم جز شکستن چاره ای نیست

چی بنویسم وقتی چشمام از هجوم گریه خیسه 

چی بنویسم وقتی فریاد با سکوت فرقی نداره!!!!!

هراس!

...همین امروز یا فردا تو را از دست خواهم داد، چگونه بگذرم از تو بگویم هر چه باداباد، تو خواهی رفت می دانم اگرچه دوستم داری، ودرشبهای من عمری گل فانوس می کاری، مگر هر قصه ی شیرین شبی پایان نمی گیرد ؟؟ و تو آن قصه ای هستی که بی پایان می میرد، پس از تو تا ابد مثل خزان متروک می مانم، سراغ از من نمی گیرد اقاقی خوب میدانم و عمرش به همین آتش فقط محدود خواهد شد، منم با رفتنت بی شک شوم خاکستری خاموش، که داغ مرگ را تنها به سختی می کشد بر دوش، بهشت من! بدون تو فقط هم صحبتم آه است، مگر این را نمی دانی که دوزخ بی تو در راه است؟؟ نمی دانم چرا پرم از دلهره بی تو، و می افتد به جان من غمی مثل خوره بی تو... تمام لحظه هایم را هراس آلود می بینم، فقط نا باوری را از درخت عمر میچینم...